راهی بازار شد.مثل دیوانه ها شده بود.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان میداد
تبلیغات
به این سایت رأی بدهید
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 441
بازدید دیروز : 97
بازدید هفته : 648
بازدید ماه : 2978
بازدید کل : 72992
تعداد مطالب : 265
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 265
:: کل نظرات : 32

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 26

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 441
:: باردید دیروز : 97
:: بازدید هفته : 648
:: بازدید ماه : 2978
:: بازدید سال : 23176
:: بازدید کلی : 72992
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

میداد

دعوت میکنم با خواندن این متن مهمان ویژه ی یک شهید شوید... آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران . علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا،حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر27 محمد رسول الله راهی مناطق عملیاتی جنوب شد. یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان. بعد از چند ماه،خانه ای در اهواز اجاره کرد وهمسرش را هم با خود همراه کرد. یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند.سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان، با عطر شهدا عطرآگین. تا اینکه... تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد. آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی میشد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود.... نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود. با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد. بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند

بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد.شهید سید مرتضی دادگر.فرزند سید حسین.اعزامی از ساری...گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او...

استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادندو کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر وخبر به خانواده ی شهید،به بنیاد شهید تحویل دهد.

قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنیدکه مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد ،دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرش هم رویش نشده اصرار کند...

با ناراحتی به معراج شهدا برگشت ودر حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت...

"این رسمش نیست با معرفت ها.ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم...".گفت و گریست.

دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد" شهدا! ببخشید.بی ادبی و جسارتم را ببخشید...

وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبالش آمد و خبر داد که بعد از تماس او کسی در خانه را زده و خود را پسرعموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسر او بدهکاربوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد .

هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است....با خود گفت: هر که بوده به موقع پول را پس آورده.

لباسش راعوض کرد وبا پول ها راهی بازار شد.

به قصابی رفت. خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید:بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفت...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد.جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...

گیج گیج بود.مات مات.خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد

که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است؟آیا همسرش؟

وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ...با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار می گریست...

جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید.اعتراض کرد که:چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟

همسرش هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود.خودش بود.کسی که امروز خودش راپسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.به خدا خودش بود....

گیج گیج بود.مات مات...

کارت شناسایی را برداشت وراهی بازار شد.مثل دیوانه ها شده بود.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان میداد . می پرسید:آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز...؟

نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید...مثل دیوانه هاشده بود.به کارت شناسایی نگاه می کرد.

شهید سید مرتضی دادگر.فرزند سید حسین.اعزامی از ساری.

...وسط بازار ازحال رفت..




:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1002
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
دیگر شهدا تشنه نیستند.فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س).
روی عقیق نوشته بود:« به یاد شهدای گمنام»
شهدایی که در فاضلاب انداخته شده بودند
شهدایی که با شکنجه، زنده به گور شدند
هفت شهیدی که با قیچی‌های بزرگ فولادی از وسط جدا شده بودند
دیگر دنبال آب نبودیم . « شهید ابوالفضل ابوالفضلی»
ژنرال بعثی گفت: همراه این شهید پارچه قرمزرنگی بود
عکسی خندان از امام خمینی(ره) تو جیب شهید گمنام...
دیدیم روی پیشانی یک شهیدروئیده اند
راهی بازار شد.مثل دیوانه ها شده بود.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان میداد
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

نظر شما در مورد وبلاگ چیست؟

پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند


  خندهتبادل لینک هوشمند خنده
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس defaemoghadas3.tk لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.